عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به شمال

خووووب روزهای سخت از شیر گرفتنت نیاز به همراهی داشت نیاز به اینکه سرت گرم باشه تا کمتر بهونه ی شیر رو بگیری تعطیلات عید غدیر بهونه ی خوبی بود تا بریم شمال روزها اونجا بهتر میگذشت، اصلا بی قرار شیر نبودی هوا عالی بود روز آخر تو مسیر برگشت رفتیم دریاچه ی شور مست خیلی وقت بود که تابلوش رو کنار جاده میدیدم اما نمیشد بریم ببینیم کجاست... خیلی قشنگ و دیدنی بود، مخصوصا مسیرش اینم عکس های سفرمون به شمال بابایی و ایلیا جون در حال توجیح ایلیا جون که پرتقالای روی درخت توپ نیستن!!!   فیگورهای گل پسرکم موقع عکس گرفتن: ایلیا جون ...
3 آبان 1393

از شیر گرفتن گل پسری(قربان تا غدیر)

عزیزکم، پسر بزرگم سلام خوب، چون مدتی گذشته نمیدونم باید چطور شروع کنم بیست و هشتم مهر دو سال قمریت پر میشد و من به دنبال نشونه ای بودم که آمادگی از شیر گرفته شدن رو در تو ببینم همه چی از عید قربان شروع شد... خودت بهم نشون دادی که آماده ای روز عید قربان از خواب که بیدار شدی طبق معمول شیر خوردی و بعد آماده شدیم و از خونه رفتیم بیرون تموم مدتی که خونه ی مامانیشون بودیم سرگرم بودی شب هم آناهیتا اونقدر خسته ات کرد که به محض اینکه تو ماشین نشستیم تو بغلم خوابت برد بدون اینکه شیر بخوای این برای من نشونه ی خوبی بود اینکه خودت اعلام امادگی کرده بودی پسر کوچولویی که به طور معمول هر...
3 آبان 1393

خداحافظ همین حالا...

خداحافظ همین حالا همین حالا که حس میکنم بزرگ شده ای حس میکنم تحمل برداشتن بزرگترین قدم برای مستقل شدن را داری خداحافظ تمام شب های سپیدی که با هم بیدار بودیم تو شیر مینوشیدی و من غرق دریای چشمانت میشدم غرق صدای ارامش بخش شیر مکیدنت غرق در قطره قطره ی شیری که مینوشیدی خداحافظ تموم لحظه های که به هم پناه میبردیم خداحافظ لحظه های مست کننده ی صبحگاهی لحظه هایی که با لبخندت مسحورم میکردی و از من شیر میخواستی و به حق اگر در ان لحظه جان هم میخواستی میدادم خداحافظ  تمام ثانیه هایی که انگشتانم میان رودخانه ی مواج موهایت گم میشد بوسه بر پیشانیت میزدم و لبریز از حس مادرانه میشدم چقدر زود گذشت قبل از بدنیا ا...
3 آبان 1393